بسکه بر سر زدم ز فرقت یار


کارم از دست رفت ودست از کار

مشربم ننگ و عشق شور انگیز


مرکبم لنگ و راه ناهموار

بحر پر شور و ناخدا ناشی


دل به دریا همی کنی ناچار

در خرابات عشق و شور و جنون


باختم دین و دل، قلندوار

صبح عشق است ساقیا بر خیز


روز عیش است مطربا بردار

تا بر آریم بانگ نوشانوش


تا برقصیم جمله صوفی وار

همه شوریم، ما کجا و شکیب


همه سوزیم ما کجا و شرار

همه شوقیم، ما کجا و سکون


غرق عشقیم، ما کجا و کنار

بی حضوریم ما کجا و شراب


ناصبوریم، ما کجا و قرار

ای که از عشق دم زنی بدروغ


خویش را هرزه می کنی آزار

آنقدر شور نیست در سر تو


که پریشان شود تو را دستار

خنده زان رو کنی چو بیدردان


کت ندادند شوق گریهٔ زار

سر به کعبه کجا فرود آری


در خرابات اگر بیابی بار

کارت از دیر و کعبه بر ناید


یارت ار نیست بر در خمار

تا به هوش خودی نیاری گفت


لیس فی الجنتی، سوی الجبار

چند باشی ز غصه بوقلمون


چند گردی ز غم چو بو تیمار

آسمان و زمین هر چه در اوست


همه پامال توست سر بردار

پشت پائی بزن به این هر دو


دست خود را بشو ازین مردار

برو ای خواجه کان متاع نیم


که فروشنده بر سر بازار

در ره دوست پوست پوشیدم


تا فکندیم هفت پوست چو پار

هیچکس زو نمٰانداد نشان


خاطر از هیچ جا نیافت قرار

تا بجائی رسید شور جنون


که بر افتاد پردهٔ پندار

دوست دیدم همه بصورت دوست


یار دیدم همه بصورت یار

خانهٔ او زهر که جستم گفت


لیس فی الدار، غیره دیار

این به بازی نشسته در خلوت


و ان به کاری روانه در بازار

یار ما در نیامد از خلوت


کار ما در نیٰامد از بازار

هیچگه سبحه ای نگرداندیم


که نگردید گرد آن زنار

پر مزن جز در آستانهٔ عشق


سر مزن جز در آستانهٔ یار

دور اگر نیست بر مراد، مرنج


که نه در دست ماست این پرگار

ای که گوئی که دل ازو بر گیر


گر توانی تو چشم ازو بردار

صوفی ار سجدهٔ صنم نکنی


خرقه خصمت شود، کمر زنار

همه در ذکر و ما همه خاموش


همه تسبیح و ما همه زنار

مرگ بهتر که صحبت بی دوست


گور خوشتر که خلوت بی یار

رضیا کوشش تو بیهوده است


که نه در دست توست این افسار